معرفی کتاب The Perks Of Being A Wallflower اثر Stephen Chobsky
رمان The Perks Of Being A Wallflower مزایای گوشه گیر بودن نوشته استیفن چباسکی Stephen Chobsky
"همیشه همه چیز دگرگون می شود، دوست هایت ترکت می کنند. زندگی منتظر هیچ کس نمی ماند"
کتاب مزایای گوشه گیر بودن با فروش 100،000 نسخه در سال 2000 به یکی از کتاب های پر فروش زمان خود تبدیل شد و سپس خیلی زود به فهرست و برنامه اموزش مدارس راه یافت و توانست طرفداران و مخاطبین خاص و بی شماری به دست اورد. تا سال 2012، این رمان در 16 کشور و به 13 زبان مختلف انتشار یافت و در همان سال رتبه شانزده از فهرست 100 رمان برتر نوشته شده در ادبیات نوجوان را از ان خود کرد. بسیاری از منتقدین و نشریات معتبر ادبی سبک نوشتاری و شیوه تفکر و نگرش چباسکی را با سالینجر مقایسه کرده و او را بسیار ستایش می کنند.
از این رمان، فیلمی نیز ساخته شد که توانست در گیشه فروش بسیار موفق عمل کند و تنها با بودجه 13 میلیون دلاری به فروش 33 میلیون دلار دست یابد. این فیلم جوایز بسیاری از قبیل Independent Spirit Award for Best First Feature و Teen Choice Awards و People's Choice Awards و GLAAD Media Award را به دست اورد و هچنین نامزد دریافت جایزه Best Adapted Screenplay شد.
رمان مزایای گوشه گیر بودن اثری ستوده شده از نویسنده آمریکایی استیفن چباسکی است که در سال 1999 توسط انتشارات پاکت بوکس منتشر شد. رمان حول محور زندگی یک نوجوان درونگرا به نام چارلی دوران می کند که مشغول گذران دوران تحصیلات خود در دبیرستانی در حومه پیتزبرگ است. در این کتاب بیشترین مسئله ای که به ان پرداخته شده است، سبک و تقابل تفکر و اندیشه به ظاهر غیرمعمول چارلی در برابر دو دره نوجوانی و بزرگسالی است. او مدام در تلاش است تا معنی و مفهوم تعاملات خود با دوستان و خانواده اش را درک کند و به سوالات مبهمی که در ذهنش شکل گرفته پاسخ دهد.
استیفن چباسکی پنج سال برای نوشتن رمان مزایای گوشه گیر بودن زمان گذاشت و در این مدت او شخصیت ها و بسیاری از جنبه ها و ابعاد داستان را از خاطرات خود وام گرفت. این رمان موضوعات مهمی منوط به دوره نوجوانی از قبیل درون گرایی، جنسیت، مصرف مواد مخدر و سلامت روان و نیز روابط را تحت شعاع قرار می دهد. همچنین، ارجاعات بسیاری به اثار ادبی، فیلم ها و فرهنگ پاپ در این رمان به چشم می خورد. بد نیست بدانید، به خاطر برخی از این درون مایه ها این رمان در برخی مدارس امریکا ممنوع شد.
خلاصه رمان مزایای گوشه گیر بودن
“He's a wallflower. You see things. You keep quiet about them. And you understand”
چارلی نوجوانی 15 ساله، شروع به نوشتن نامه هایی در مورد زندگی خود برای یک گیرنده نا شناس می کند. او در این نامه ها اولین سال تحصیلی اش در دبیرستان و رو به رو شدنش با دو تجربه بسیار بد را افشا می کند: خودکشی تنها دوست مدرسه اش، مایکل دوبسون، و مرگ عمه مورد علاقه اش، هلن.
معلم زبان چارلی و مشوق او برای تحصیل و پیشرفت، از چارلی می خواهد که او را با نام کوچک، یعنی بیل صدا کند، بیل که از اشتیاق چارلی برای نوشتن اگاه می شود، از طریق معرفی کتاب ها و برنامه های خارج از برنامه اموزشی مدرسه، نقش مربی را برای چارلی ایفا می کند. اگر چه چارلی بسیار گوشه گیر است، اما توانسته است با دو دانش اموز سال بالایی به نام پاتریک و سم دوست شود. پاتریک مخفیانه با برد ملاقات می کند، و خیلی زود چارلی به سم خواهر پاتریک علاقه مند می شود و سعی می کند احساسات خود نسبت به سم را بروز دهد. به مرور مشخص می شود که سم در دوران کودک مورد آزار جنسی قرار گرفته است. سم سعی می کند با چارلی رابطه نزدیک تری داشته باشد.
یک روز چارلی خواهرش را با دوست پسرش می بیند، اما خواهرش به چارلی اجازه نمی دهد این ماجرا را به پدر و مادرش گزارش دهد. چارلی در نهایت این ماجرا را با بیل درمیان می گذارد و بیل نیز این موضوع را برای پدر و مادر چارلی توضیح می دهد. رابطه چارلی با خواهرش به سرعت رو به وخامت می رود و خواهرش هم چنان علارغم خواسته و اجازه پدر و مادرش با دوست پسرش قرار و مدار می گذارد. چارلی در می یابد که خواهرش باردار است و با هم توافق می کنند تا بدون اطلاع کسی به یک کلینیک سقط جنین بروند و از شر بچه خلاص شوند. در نهایت، خواهر چارلی با دوست پسرش قطع رابطه می کند و از این پس رابطه اش با چارلی به مرور دوباره بهبود می یابد.
چارلی وارد گروه سام و پاتریک می شود و خودش را غرق تنباکو، نوشیدنی و سایر مواد اعتیاد اورد می کند. چارلی در یک سفر یاد عمه هلن می افتد، هلن وقتی هنگام خرید هدیه تولد برای چارلی در یک تصادف جان خود را از دست داد. چارلی به خاطر سرمای شدید از حال رفته و سر از بیمارستان در می اورد. در یک نمایش تئاتر، به علت غیبت یکی از اعضای گروه چارلی نقش دوست پسر سم را ایفا می کند. یکی از دوستان شان به نام مری الیزابت تحت تاثیر بازی چارلی قرار گرفته و چارلی را به رقص سادی هاوکینز دعوت می کند که خیلی زود یک رابطه عاطفی بین شان شکل می گیرد. با این وجود، وقتی در یک بازی حقیقت یا شجاعت از چارلی خواسته می شود تا زیباترین دختر اتاق را ببوسد، او سم را انتخاب می کند و مری الیزابت در واکنش به این حرکت از اتاق خارج شده و رابطه اش با چارلی تمام می شود. پس از این ماجرا، پاتریک به چارلی پیشنهاد می کند مدتی از سم دور بماند و بقیه گروه نیز او را سرزنش می کنند. خاطرات عمه هلن دوباره به سراغش می اید.
پدر برد به رابطه پسرش با پاتریک پی می برد، و برد برای چند روز به مدرسه نمی رود. پس از بازگشت، برد با پاتریک سرد برخورد می کند، در حالی که پاتریک تلاش می کند تا دوباره رابطه میان شان را تقویت کند. با این حال، زمانی که برد به رفتار ناشیانه پاتریک در عموم پاسخ تند می دهد، پاتریک به برد حمله کرده و ناگهان بچه های دیگر به سمت پاتریک هجوم می اورند. چارلی برای کمک به پاتریک به او می پیوندد و دوباره احترام سم و دوستانش را به دست می اورد. پاتریک بیشتر وقت خود را با چارلی سپری می کند. در یکی از همین روزها، پاتریک برد را با کسی دیگر می بیند و همین او را برای همیشه از برد دور می کند.
با تمام شدن سال تحصیلی، چارلی نگران است که مبادا دوستان صمیمی خود به خصوص سم را از دست بدهد، چرا که سم در حال اماده سازی برای رفتن به یک اردوی تابستانی است. وقتی چارلی در جمع کردن وسایلش به او کمک می کند، در مورد احساساتش با او صحبت می کند؛ سم عصبانی است که چرا چارلی هرگز مطابق با احساساتش عمل نکرده است. همین حین رابطه ای بین ان ها شکل می گیرد، اما چارلی ناگهان احساس بدی پیدا کرده و مانع سم می شود. چارلی متوجه شد که نزدیک شدن او به سم خاطرات سرکوب شده او درباره عمه هلن را دوباره زنده می کند. به مرور، نشانه های اختلال استرسی پس از آسیب روانی یک حادثه در چارلی بروز می کند و دیدگاه او نسبت به روابط و عشق به خوبی مشخص می شود.
پس از بستری شدن چارلی در بیمارستان، مشخص می شود که او در سن کودکی توسط هلن مورد آزار جنسی قرار گرفته است. این آسیب روانی علت تمام فلش بک های او و فرار از واقعیت در طول داستان را به خوبی توضیح می دهد. پس از دو ماه چارلی مرخص شده و سم و پاتریک از او دیدن می کنند. برای بار دیگر سم، چارلی و پاتریک با یکدیگر رابطه خود را از سر گرفته و چارلی حالا احساس خوبی نسبت به قبل پیدا کرده است.
چارلی در نهایت با گذشته اش اشتی می کند و به این باور دست می باید که، حتی اگر ما این قدرت را نداشته باشیم که محل زندگی و اصل و نسب خود را انتخاب کنیم، با این وجود هنوز می توانیم مقصد و هدفی که به سمت آن گام بر می داریم را خودمان انتخاب کنیم.
سرانجام، چارلی تصمیم می گیرد که سهم و نقش خود را در زندگی بپذیرد و در همین جا نامه اش را پایان می دهد.
- Charlie
- Sam
- Patrick
- Bill
- Charlie's sister
- Mary Elizabeth
- Brad
- Aunt Helen
- Craig
- Michael
- Friend
صفحه خرید
حقیقت تلخ این است که انسان مدرن در دنیای شلوغ امروز، تنهاست. تنهایی ای که گاهی وقت ها غم به بار می آورد و دستش را روی گلویمان میفشارد ولی دم نمیزنیم چون تصور میکنیم هیچکس درکمان نمیکند. به نظرم تنهایی با همه ی ترسناک بودن گاه به گاهش واقعی ترین حس دنیا هم هست. تلخ است اما عاقبت تمام عشق های جاودانه، همه ی وفاداری های صبورانه، همه ی «تو نباشی میمیرم ها» همه ی اشک ریختن در آغوش هم ها تنهاییست. همه یک روز مارا تنها میگذارند، ماهم یک روز همه را تنها میگذاریم. به همین خاطر است که می گویم همه ی ما محتاج گاهی تنها شدنیم و باید تنهایی را یاد بگیریم. شاید به همین دلیل است که «استیون چباسکی» تا این اندازه به مقوله تنهایی علاقه مند شده و اعتقاد دارد که در تنها بودن و منزوی بودن، مزایایی هست که در جمع نیست.
ایده نوشتن نامه به گیرنده ای ناشناس در رمان از یک تجربه واقعی گرفته شده است؛ چباسکی در طول تحصیل خود در دبیرستان درباره این که چگونه فیلم شورش بدون دلیل بر او تاثیر گذاشته بود، نامه ای ناشناس به استوارت استرن نوشت. یک سال و نیم بعد، استرن توانست چباسکی را پیدا کند و مربی او شود. با نوشتن یک سری نامه توسط چارلی برای شخصی ناشناس، چباسکی صمیمانه ترین راه برای برقراری ارتباط مستقیم با خواننده انتخاب کرده است. او تصور می کرد که نامه ها به او کمک می کند تا داستان را یکپارچه و منسجم سازد.
منتقدین موضوعاتی چون واقعیت دوره نوجوانی و نوستالژی را در این اثر بیشتر از هر موضوع دیگری شناسایی کردند. به گفته دیوید ادلستین از مجله نیویورک، چباسکی "احساس شما را زمانی که در میان دوستان هستید، اما به زودی قرار است تنها شوید، به خوبی نشان داده است"، دیوید این گونه خاطر نشان می کند که "درد از دست دادن و فقدان... تقریبا به همان شدت رسیدن به یک موهبت است... نوستالژی داستان بسیار بر غم و اندوه، و درد تکیه دارد".
مارتین بکرمن از ورلد رایت چنین نوشت که مزایای گوشه گیر بودن با دنیای نوجوانان گره خورده، زیرا صحنه های آن" بسیار جهانی و همه گیر و وصف حال بسیاری از نوجوانان است. چباسکی درصدد این بوده است تا ارج و قرب بیشتری برای نوجوانان به دست اورد و بر انچه که نوجوانان هر روز با ان دست و پنجه نرم می کنند، صحه بگذارد". بکرمن در ادامه چنین نوشت که " این رمان برای کسانی است که همیشه مطرود بوده اند"
“It's strange because sometimes, I read a book, and I think I am the people in the book.”
رمان مزایای گوشه گیر بودن مخاطب نوجوان را هدف گرفته است. این کتاب در بر گیرنده طیف گسترده ای از درون مایه ها از جمله مصرف مواد مخدر، دوستی، تصویر بدن، عشق اول، خودکشی، اختلالات تغذیه و مسائل جنسی است. در این رمان، چباسکی از اهمیت سرگرمی و تفریح در دوره نوجوانی قدردانی کرده است و می نویسد: "وقتی جوان هستیم کتاب ها، آهنگ ها و فیلم ها برای ما بیش از یک سرگرمی عادی است. این ها به همه ما کمک می کنند تا به ماهیت و اصل خود پی ببریم و این که به چه چیزی اعتقاد داریم و این که از زندگی چه می خواهیم". به این ترتیب، رمان شامل ارجاعات فرهنگی بسیاری از عرصه های هنری و رسانه های مختلف است. از جمله این ارجاعات می توان به گروه اسمیت و فلیتوود مک، کتاب این سوی بهشت اثر فیتزجرالد، در جاده اثر جک کروک، و کشتن مرغ مقلد اثر هارپر لی اشاره کرد.
استعداد شباسکی از همان دوره ی جوانی به چشم میخورد. او نگارش رمان را در سال ۱۹۹۶ شروع کرد؛ یعنی زمانی که هنوز دانشجو بود. او طی ده هفته رمان را به اتمام رساند و سرانجام در تاریخ ۱ فوریه ۱۹۹۹، به صورت عمومی توسط پاکت بوکس منتشر شد و۷۱ هفته متوالی عنوان پرفروشترین کتاب نیویورک تایمز را به خود اختصاص داد که موفقیت بزرگی محسوب میشود.
تا سال ۲۰۰۰، بیش از صدهزار نسخه از کتاب فروش رفت که رقم بسیار خوبی به شمار می رفت. مزایای منزوی بودن، به لیست کتابهای برتر آموزشی در مدارس مختلف وارد شد و طرفداران دو آتشهای پیدا کرد.این کتاب تا امروز، در ۱۶ کشور دنیا و به ۱۳ زبان، ترجمه و منتشر شده. در سال ۲۰۱۲، انپیآر لیستی از صد رمان برتر نوجوانانه تاریخ را منتشر کرد که در این لیست، مزایای منزوی بودن رتبه شانزدهم را به خود اختصاص داد.
مزایای گوشهگیر بودن، به خاطر سبک نسبتاً نامتعارف، پرداختن متفاوت به زندگی جوانان و همچنین بهره بردن از عناصر نوستالژیک، با استقبال خوبی از سوی منتقدین مواجه شد. با این که روایت این داستان مستقیما نقد زندگی نوجوانان و مسایل پیرامون آنها را هدف گرفته، ولی به طور مشخص مربوط به یک گروه فکری خاص نیست و طیف وسیعی از مخاطبان را دربر می گیرد و به بسیاری از عناصر غیرمعمول در زندگی نوجوانان اشاره میکند.
با اعلام خبرهای مربوط به ساخت و سپس اکران فیلم، دوباره توجهات جهانی به سوی رمان مزایای گوشهگیر بودن و شباسکی جلب شد. اکران فیلم باعث شهرت بسیار زیاد رمان شد و فروش آن را به طرز عجیبی افزایش داد؛ تا سال ۲۰۱۱ (پیش از ساخت فیلم) نزدیک به 88 هزار نسخه از کتاب فروش رفته بود اما این رقم در سال ۲۰۱۲ و بعد از اکران فیلم به 426 هزار نسخه رسید. این رشد فروش ناگهانی باعث شد تا مزایای منزوی بودن به فهرست کتابهای پرفروش نیویورک تایمز وارد شود و رتبه اول را به خود اختصاص دهد. در ۲۳ ژوئن ۲۰۱۲، مزایای منزوی بودن به فهرست رسمی کتابهای کاغذی مخصوص نوبالغان وارد شد و تا نوامبر ۲۰۱۲، نزدیک به ۱٫۵ میلیون نسخه از آن به فروش رسید. مزایای منزوی بودن به مدت ۷۱ هفته و تا تاریخ ۱۱ مه ۲۰۱۴، در فهرست کتابهای پرفروش نیویورک تایمز قرار داشت که البته اینبار جنجال خاصی پیرامون آن اتفاق نیفتاد. در تاریخ ۲۳ نوامبر ۲۰۱۴ و با اعلام فهرست جدید، مزایای منزوی بودن بالاخره از فهرست دهتایی کتابهای پرفروش نیویورک تایمز خارج شد و رتبه پانزدهم را به خود اختصاص داد.
منتقدان، در مجموع واکنشهای مثبتی به رمان نشان دادند. منتقد پابلیشرز ویکلی رمان را «ناراحتکننده» توصیف کرد که به «مشکلات معمول نوجوانان» میپردازد: «شباسکی بهطور مداوم بر وضعیت بسیار حساس چارلی تأکید میکند و از ما میخواهد با دنیای او همراه شویم.» نشریه کرکس ریویوز در نوشتهای، رمان را «ترکیب درستی از واقعگرایی با عناصری شخصی» دانست که رو به جلو حرکت میکند. البته این نشریه نسبت به رمان انتقاد نیز داشت و در بخشی از نقد خود نوشت: «شباسکی بیش از حد تحت تأثیر ناطور دشت جی. دی. سالینجر قرار گرفتهاست.» منتقدان دیگری نیز بودند که شباسکی را متهم به کپیبرداری از سبک نوشتاری سالینجر در ناطور دشت کردند. شباسکی دربارهٔ این موضوع گفتهاست: «درست است که من تحت تأثیر ناطور دشت بوده و حتی در خود کتاب این مسئله را به روشنی بیان کردهام، اما به هیچوجه سعی نکردهام تا سبک نوشتاری سالینجر را تقلید کنم. ممکن است که بعضی خوانندگان، شخصیت چارلی را با هولدن کالفیلد مقایسه کنند اما من معتقدم که این دو، شخصیتهایی بسیار متفاوت از یکدیگر هستند. مشکلات و نوع دیدگاه آنها به زندگی کاملاً با طرف مقابل متفاوت است.»
استیفن چباسکی Stephen Chobsky
استیفن چباسکی رمان نویس، فیلم نامه نویس و کارگردان آمریکایی است که به خاطر انتشار رمان مزایای گوشه گیر بودن (1999) و همچنین برای نوشتن و کارگردانی یک فیلم اقتباسی از همان کتاب، با بازی لوگان لرمن، اما واتسون، و ازرا میلر به شهرت بسیاری دست یافت. او همچنین همراه با ایوان اسپیلیتوپوتولوس فیلمنامه اثر دیو و دلبر را برای دیزنی در سال 2017 نوشت و به عنوان دستیار تهیه کننده و نویسنده سریال تلویزیونی CBS جریکو که از سال 2006 تا 2008 پخش شد، نقش پر رنگی ایفا کرد. همچنین، در سال 2017 او فیلم درام شگفتی را با بازی جولیا رابرتز، اوون ویلسون و جکوب ترمبلی کارگردانی کرد.
بخش هایی از کتاب:
There is a feeling that I had Friday night after the homecoming game that I don't know if I will ever be able to describe except to say that it is warm. Sam and Patrick drove me to the party that night, and I sat in the middle of Sam's pickup truck. Sam loves her pickup truck because I think it reminds her of her dad. The feeling I had happened when Sam told Patrick to find a station on the radio. And he kept getting commercials. And commercials. And a really bad song about love that had the word "baby" in it. And then more commercials. And finally he found this really amazing song about this boy, and we all got quiet.
Sam tapped her hand on the steering wheel. Patrick held his hand outside the car and made air waves. And I just sat between them. After the song finished, I said something.
"I feel infinite."
And Sam and Patrick looked at me like I said the greatest thing they ever heard.
Because the song was that great and because we all really paid attention to it. Five minutes of a lifetime were truly spent, and we felt young in a good way. I have since bought the record, and I would tell you what it was, but truthfully, it's not the same unless you're driving to your first real party, and you're sitting in the middle seat of a pickup with two nice people when it starts to rain.
We got to the house where the party was, and Patrick did this secret knock. It would be hard to describe to you this knock without sound. The door opened a crack, and this guy with frizzy hair looked out at us.
"Patrick known as Patty known as Nothing?"
"Bob."
The door opened, and the old friends hugged each other. Then, Sam and Bob hugged each other. Then, Sam spoke.
"This is our friend, Charlie."
And you won't believe it. Bob hugged me! Sam told me as we were hanging up our coats that Bob was "baked like a fucking cake." I really had to quote that one even though it has a swear.
The party was in the basement of this house. The room was quite smoky, and the kids were much older. There were two girls showing each other their tattoos and belly button rings. Seniors, I think.
This guy named Fritz something was eating a lot of Twinkies. Fritz's girlfriend was talking to him about women's rights, and he kept saying, "I know, baby."
Sam and Patrick started smoking cigarettes. Bob went up to the kitchen when he heard the bell ring. When he came back, he brought a can of Milwaukee's Best beer for everyone, as well as two new party guests. There was Maggie, who needed to use the bathroom. And there was Brad, the quarterback of the high school football team. No kidding!
I do not know why this excited me, but I guess when you see somebody in the hallway or on the field or something, it's nice to know that they are a real person.
Everyone was very friendly to me and asked me a lot of questions about myself. I guess because I was the youngest, and they didn't want me to feel out of place, especially after I said no to having a beer. I once had a beer with my brother when I was twelve, and I just didn't like it. It's really that simple for me.
Some of the questions I was asked was what grade I was in and what did I want to be when I grow up.
"I am a freshman, and I don't know just yet."
I looked around, and I saw that Sam and Patrick had left with Brad. That's when Bob started passing around food.
"Would you like a brownie?"
"Yes. Thank you."
I was actually quite hungry because normally Sam and Patrick take me to the Big Boy after the football games, and I guess I was used to it by now. I ate the brownie, and it tasted a little weird, but it was still a brownie, so I still liked it. But this was not an ordinary brownie. Since you are older, I think you know what kind of brownie it was.
After thirty minutes, the room started to slip away from me. I was talking to one of the girls with the belly button ring, and she seemed like she was in a movie. I started blinking a lot and looking around, and the music sounded heavy like water.
Sam came down and when she saw me, she turned to Bob.
"What the hell is your problem?"
"Come on, Sam. He likes it. Ask him."
"How do you feel, Charlie?"
"Light."
"You see?" Bob actually looked a little nervous, which I was later told was paranoia.
Sam sat down next to me and held my hand, which felt cool.
"Are you seeing anything, Charlie?"
"Light."
"Does it feel good?"
"Uh-huh."
"Are you thirsty?"
"Uh-huh."
"What would you like to drink?"
"A milkshake."
And everyone in the room, except Sam, erupted in laughter.
"He's stoned."
"Are you hungry, Charlie?"
"Uh-huh."
"What would you like to eat?"
"A milkshake."
I don't think they would have laughed any harder even if what I said was at all funny. Then, Sam took my hand and stood me up on the dizzy floor.
"C'mon. We'll get you a milkshake."
As we were leaving, Sam turned to Bob.
"I still think you're an asshole."
All Bob did was laugh. And Sam finally laughed, too. And I was glad that everyone seemed as happy as they seemed.
Sam and I got up to the kitchen, and she turned on the light. Wow! It was so bright, I couldn't believe it. It was like when you see a movie in the theater during the day, and when you leave the movie, you can't believe that it's still daylight outside. Sam got some ice cream and some milk and a blender. I asked her where the bathroom was, and she pointed around the corner almost like it was her house. I think she and Patrick spent a lot of time here when Bob was still in high school.
When I got out of the bathroom, I heard a noise in the room where we left our coats. I opened the door, and I saw Patrick kissing Brad. It was a stolen type of kissing. They heard me in the door and turned around. Patrick spoke first.
"Is that you, Charlie?"
"Sam's making me a milkshake."
"Who is this kid?" Brad just looked real nervous and not in the Bob way.
"He's a friend of mine. Relax."
Patrick then took me out of the room and closed the door. He put his hands on both of my shoulders and looked me straight in the eye.
"Brad doesn't want people to know."
"Why?"
"Because he's scared."
"Why?"
"Because he is... wait... are you stoned?"
"They said I was downstairs. Sam is making me a milkshake."
Patrick tried to keep from laughing.
"Listen, Charlie. Brad doesn't want people to know. I need you to promise that you won't tell anyone. This will be our little secret. Okay?"
"Okay."
"Thanks."
With that, Patrick turned around and went back into the room. I heard some muffled voices, and Brad seemed upset, but I didn't think it was any of my business, so I went back to the kitchen.
I have to say that it was the best milkshake I ever had in my life. It was so delicious, it almost scared me.
Before we left the party, Sam played me a few of her favorite songs. One was called "Blackbird." The other was called "MLK." They were both very beautiful. I mentioned the titles because they were as great when I listened to them sober.
Another interesting thing happened at the party before we left. Patrick came downstairs. I guess Brad had left. And Patrick smiled. And Bob started to make fun of him having a crush on the quarterback. And Patrick smiled more. I don't think I ever saw Patrick smile so much. Then, Patrick pointed at me, and said something to Bob.
"He's something, isn't he?"
Bob nodded his head. Patrick then said something I don't think I'll ever forget.
"He's a wallflower."
And Bob really nodded his head. And the whole room nodded their head. And I started to feel nervous in the Bob way, but Patrick didn't let me get too nervous. He sat down next to me.
"You see things. You keep quiet about them. And you understand."
I didn't know that other people thought things about me. I didn't know that they looked. I was sitting on the floor of a basement of my first real party between Sam and Patrick, and I remembered that Sam introduced me as her friend to Bob. And I remembered that Patrick had done the same for Brad. And I started to cry. And nobody in that room looked at me weird for doing it. And then I really started to cry.
Bob raised his drink and asked everyone to do the same.
"To Charlie."
And the whole group said, "To Charlie."
I didn't know why they did that, but it was very special to me that they did.