معرفی کتاب ملت عشق
کتاب ملت عشق The Forty Rules Of Loveالیف شافاک Elif Shafak
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشودصد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود…
” برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت، هرکس به شکلی نرم شدن را فرامی گیرد، بعضی ها حادثه ای را پشت سرمیگذارند و برخی مرض کشنده ای را…! “
خلاصه کتاب ملت عشقاثر الیف شافاک
کتاب ملت عشق داستان آتش عشقی به نام شمس که مولانا جلال الدین بلخی را می سوزاند واز خاکسترش ققنوسی تازه به دنیا می آورد. ققنوسی که آوازه مثنوی معنویش دل های عاشقان را حتی بعد قرن ها شرحه شرحه می کند. دو داستان، یکی در قونیه در قرن 7 در دیار کسی که خود را “خاموش” می نامد و دیگری روایت همسر و مادری به نام اللا در سال 2008 در ایالت بوستون آمریکا. داستان با ظرافت و قلمی الیف شافاکانه خواننده را در میان زمان از این سو به آن سو می کشاند و هر لحظه او را در کالبد شخصی قرار می دهد. لحظه ای در کالبد گل کویر فاحشه قونیه خواهد بود، ثانیه ای جوزامی شهر حسن گدا می شود و ساعتی بعد زنی میانسال است که باید گزارشی از یک رمان تهیه کند. باید این داستان را نه با چشم عقل بلکه با چشم دل بخوانید. آنوقت است که معنای واقعی عشق را در فصل فصل کتاب خواهید یافت.
این کتاب که در ابتدا به هر دو زبان انگلیسی و ترکیه ای چاپ شد توانست بیش از 500 بار در ترکیه تجدید چاپ شود و عنوان پرفروش ترین کتاب تاریخ کشور ترکیه را از آن خود کند. در ایران نیز به شدت از این اثر استقبال شد طوری که بیش از 50 بار تجدید چاپ شده است. از لحاظ داستان پردازی به عقیده بسیاری از خوانندگان به شدت غنی بوده و شخصیت پردازی فوق العاده ای دارد طوری که داستان در هر بخش از زبان شخصیتی متفاوت باز گو می شود. شخصیت های کتاب:
- مولوی، جلالالدین محمد بلخی معروف به رومی
شمس، محمد بن علی بن ملکداد تبریزی ملقب به شمسالدین
کیمیا، دختر خوانده مولانا
گل کویر، فاحشه و روسپری شهر قونیه
کرّا
سلیمان مست
حسن گدا جوزامی شهر قونیه
حسام طلبعلاءالدین سلطان ولد بیبرس متعصببابازمان
- اللا روبینشتاین، زن میان سال، همسر و مادر
عزیز، نویسنده کتاب کفر شیرین
دیوید، شوهر اللا و دندان پزشک معروف
خلاصه کتاب ملت عشق
⚫️اللا روبینشتاین چهل ساله است و زندگی ناراحت و کسل کننده ای را سپری می کند. او مدتی است به عنوان معرف اثار ادبی برای یک انتشارات کار می کند. نخستین وظیفه او این است که رمان کفر شیرین نوشته یک نویسنده به نام عزیز زاهارا را به دقت بخواند و درباره ویژگی ها و ارزش های آن گزارش درخوری تهیه کند.
⬛️اللا خیلی زود با خواندن این کتاب منقلب می شود. داستان کتاب درباره جستجوی شمس برای یافتن یک شاگرد شایسته یا همان مولانا و نقش این درویش وارسته در زندگی اش و تبدیل شدن مولانا از یک فرد مذهبی غمگین به یک شاعر عرفانی، پرشور و طرفدار عشق و ازادگی، است. شاعری که در نهایت روح عشق و شور الهی را در جهان دمید و خود را به سرچشمه زندگی و جاودانگی متصل ساخت.
“East, West, South or North makes little difference. No matter what your destination, just be sure to make every journey, a journey within. If you travel within, you’ll travel the whole wide world and beyond.”
― Elif Shafak, The Forty Rules of Love
🔵او به تدریج با درس های شمس یا قواعدی که به یک فلسفه باستانی مبنی بر اتحاد همه ادم ها و ادیان و به حضور عشق در هر یک از ما بر می گردد، انس می گیرد. همان طور که او این داستان پر شور را می خواند، متوجه می شود که داستان و زندگی مولانا در حقیقت داستان زندگی خودش را بازتاب می دهد و اکنون نویسنده این کتاب، عزیز زاهارا ، مانند شمس آمده است تا او را به ازادی و وارستگی برساند. حال که چون شمسی پیدا شده پس باید مولانا باشد، بسوزد و از نو خودش را بسازد.
🔷بنابراین، در این کتاب جذاب الیف شافاک به روایت دو داستان موازی می پردازد، یکی از داستان ها در زمان حال و دیگری در قرن سیزدهم واقع می شود. داستان قرن سیزدهم درباره مولانا و دیدار او با شمس تبریزی و بازگو کننده و شرح هنرمندانه تمام وقایعی است که موجب شد مولانا به عنوان شاگردی در مکتب شمس به یک شاعر بزرگ تبدیل شود و پیام عشق ابدی خود را برای همیشه ماندگار کند.
بخشی از متن کتاب ملت عشق
اگر عشق نباشد، عبادت هم کلمه ای خشک و خالی می شود، عبارت از پنج حرف کنار هم نشسته!
گمان می کنند آفریدگار جایی آن بالا در آسمان هاست. بعضی ها هم در مکه و مدینه به دنبال اومی گردند. بعضی ها در مسجد محله شان! مگر خدا در یک مکان می گنجد؟ چه غفلتی! او تنها در یک جاست: در دل عاشقان.
متعصب ها به جای آنکه خود را در عشق فنا کنند و با نفس خود جهاد کنند، همیشه با دیگران می جنگند و از نسلی به نسل دیگر تخم ترس می پاشند. زندگیشان پر از کینه و خصومت و نامهربانی! ابر سیاهی است که رویشان را پوشانده.
یا از جهنم می ترسند یا منتظر پاداش در بهشت هستند! حالا آنکه اصل عشق خداست، این را فراموش می کنند. عشق قدیمی ترین و پابرجاترین سنت روی زمین است. عشق رانده می شود اما نیم راند. عاشق آزار می بیند اما آزارش به مورچه هم نمی رسد.
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال راموسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرندملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست…
⚫️عشق، آتش بر خرمن جان می زند!
شمس، عارفی که تمام تعصب های مذهبی و سنت های اجتماعی را با شعله عشق به آتش کشیده و حالا شمس الدین تبریزی، بخشی از وجود لایتناهی پرودگار است، او بی صبرانه برای یافتن یک همراه، یک عاشق و یک پروانه دیگر است که تمام آموزه های خودش را به او انتقال دهد، بی قراری می کند. سرانجام، او مولانا را می یابد، کسی که قابلیت و استعداد پذیرا بودن آموزه های روحی بزرگ چون شمس را در خود دارد. طولی نمی کشد که مولانا به جانشین درخور برای او و شاعری بزرگ در تمام ادوار تبدیل می شود که باور، عقاید و واژه هایش نه تنها روح زمانه بلکه روح تمام دوران ها را یدک می کشد. مولانا صدای عشق زمانه و جهان است. شمس، او را از یک زندگی عادی و بی روح به سمت عرفان و زندگی ابدی هدایت کرد. مولانا بعد ها این تغییر را در غزلیات کتاب دیوان شمس اینگونه توضیف می کند: “از لطف تو چون جان شدم، و از خویشتن پنهان شدم.”
“Try not to resist the changes that come your way. Instead let life live through you. And do not worry that your life is turning upside down. How do you know that the side you are used to is better than the one to come?
Elif Shafak”
― Elif Shafak, The Forty Rules of Love
در حقیقت، شمس و عزیز زاهارا به ترتیب دو نقش کلیدی در زندگی مولانا و الا ایفا می کنند. الا نیز مانند مولانا نخست وارد معرکه ای می شود که باید همه چیز را زیر سوال ببرد و از شک به یقین دست یابد. او باید نقطه امن زندگی خود را رها کرده و پا به قلمرو سرخوشی، شک و عشق بگذارد. شمس یا عزیز هرگز نمی توانند به کسی وعده شادمانی ابدی و ازادی بدهند. به راستی، چیزی که آن ها پیشکش می کنند، عشق الهی، عرفان و ارامش و هماهنگی درونی عمیق است که از درون روح ادم سرچشمه می گیرد. با بینش درست و تفکر راستین می توان از اموزه های آن ها بهره گرفت و این “من” کاذب که ساخته نیازهای اجتماع و عوامل محیطی است را کنار زد و یک “من” حقیقی را پوست انداخت. با خواندن همان رمان است که الا به تدریج “من” حقیقی خود را اشکار می سازد و رویه و شیوه زندگی خود را دست خوش تغییر می کند.
الا با خواندن رمان کفر شیرین با چهل آموزه شمس آشنامی شود که آن ها را به مولانا آموخته و خود نیز با جان و دل به آن ها عمل کرده است. شمس با تمام سختی های ممکن توانست شاگرد خود مولانا را به یکی از بزرگ ترین شاعران رستگاری و صدای عشق و ازادی در جهان تبدیل کند. عزیز زهرا نیز نقش مشابهی را در زندگی الا ایفا می کند. اکنون الا راه راستگاری را می تواند در پیش گیرد و زندگی خود را یک بار برای همیشه به لحاظ معنوی و عاطفی دگرگون سازد. راهی بس دشوار و پر پیچ و خم، اما زمانی که پیموده شود، الا را می تواند به مقصود و “خود” حقیقی اش برساند؛ “خودی” که پیش تر در لباس کهنه باورها و “من” ساخت تفکرات جمعی، جامعه و محیط پیرامونش پنهان گشته بود. بدون شک کتاب انگلیسی ملت عشق سیری است عظیم به دنیای عارفان و عاشقان.
درباره نویسنده الیف شافاک
الیف شافاک در سال 1971 در استراسبورگ فرانسه متولد شد. او برنده جوایز بسیار زیاد و معتبری است. همچنین، او محبوب ترین رمان نویس زن در ترکیه محسوب می شود. منتقدان ادبی او را به عنوان یکی از متفاوت ترین نویسندگان با سبک داستان گویی خاص در ادبیات معاصر زبان ترکی و زبان انگلیسی بارها و بارها ستوده اند.
از جمله افتخارات و جوایزی که او به دست اورده است می توان به جایزه Orange Prize for Fiction برای اثر کتاب حرامزاده های استانبول، جایزه Walter Scott Historical Novel Prize و جایزه RSL Ondaatje Prize برای کتاب شاگرد معمار و نیز جوایز The Great Rumi Award و Union of Turkish Writers’ Best Novel Prize اشاره کرد. همچنین او نامزد دریافت جوایز International IMPAC Dublin Literary Award برای رمان ملت عشق (The Forty Rules of Love) و نیز Women’s Prize for Fiction و Man Asian Literary Prize و بیش از بیست جایزه دیگر برای اثار برجسته خود بوده است.
علاوه بر رمان ملت عشق، او نویسنده رمان کتاب The Bastard of Istanbul و کتاب Black Milk است. کتاب های او به بیش از سی زبان ترجمه شده است. او دارای دو فرزند است و زندگی خود را در لندن و استانبول سپری می کند.
متن کتابForty Rules Of Love
Shams
AN INN OUTSIDE SAMARKAND, MARCH 1242
Burdened with loneliness, all fast asleep in separate dreams, were more than a dozen weary travelers upstairs at the inn. I stepped over bare feet and hands to reach my empty bedroll that reeked of sweat and mold. I lay there in the dark, mulling over the day’s events and reflecting on any divine signs I might have witnessed but, in my haste or ignorance, failed to appreciate.
Since I was a boy, I had received visions and heard voices. I always talked to God, and He always responded. Some days I ascended all the way up to the seventh sky as light as a whisper. Then I descended into the deepest pits of the earth, suffused with the smells of soil, hidden away like a rock buried under mighty oaks and sweet chestnuts. Every so often I lost my appetite for food and went without eating for days on end. None of these things scared me, though in time I had learned not to mention them to others. Human beings tended to disparage what they couldn’t comprehend. I had learned that firsthand. The first person to misjudge my visions was my father. I must have been ten years old when I started seeing my guardian angel on a daily basis and was naïve enough to think that everyone else did as well.
One day, while my father was teaching me how to build a cedar chest so that I could become a carpenter like him, I told him about my guardian angel. “You have a wild imagination, son,” my father said dryly. “And you better keep it to yourself. We don’t want to upset the villagers again.”A few days before, the neighbors had complained about me to my parents, accusing me of acting strange and scaring their kids.
“I don’t understand your ways, my son. Why can’t you accept that you are no more remarkable than your parents?” my father asked. “Every child takes after his father and mother. So have you.”
That was when I realized that although I loved my parents and craved their love, they were strangers to me.
متن کتاب Forty Rules Of Love
Rumi
KONYA, OCTOBER 31, 1244
His black eyes blazing at me sharper than daggers, he stood in the middle of the street and raised his arms high and wide, as if he wanted to halt not only the procession but also the flow of time. I felt a jolt run through my body, like a sudden intuition. My horse got nervous and started to snort loudly, jerking its head up and down. I tried to calm it, but it got so skittish that I, too, felt nervous.
Before my eyes the dervish approached my horse, which was shying and dancing about, and whispered something inaudible to it. The animal started to breathe heavily, but when the dervish waved his hand in a final gesture, it instantly quieted down. A wave of excitement rippled through the crowd, and I heard someone mutter, “That’s black magic”
Oblivious to his surroundings, the dervish eyed me curiously. “O great scholar of East and West, I have heard so much about you. I came here today to ask you a question, if I may?” “Go ahead,” I said under my breath. “Well, you need to get down from your horse first and be on the same level with me.” I was so stunned to hear this that I couldn’t speak for a moment. The people around me seemed equally taken aback.
No one had ever dared to address me like this before. I felt my face burn and my stomach turn with irritation, but I managed to control my ego and dismounted my horse. The dervish had already turned his back and was walking away.“Hey, wait, please!” I yelled as I caught up with him. “I want to hear your question.” He stopped and turned around, smiling at me for the first time. “All right, do tell me, please, which of the two is greater, do you think: the Prophet Muhammad or the Sufi Bistami?”
“What kind of a question is that?” I said. “How can you compare our venerated Prophet, may peace be upon him, the last in the line of prophets, with an infamous mystic?”
A curious crowd had gathered around us, but the dervish didn’t seem to mind the audience. Still studying my face carefully, he insisted, “Please think about it. Didn’t the Prophet say, ‘Forgive me, God, I couldn’t know Thee as I should have,’ while Bistami pronounced, ‘Glory be to me, I carry God inside my cloak’? If one man feels so small in relation to God while another man claims to carry God inside, which of the two is greater?”