اطلاع‌رسانی‌ها و اخبار

«سی سالگی» و شورِ جوانی | رویاهای ما هنوز زنده‌اند

«سی سالگی» شروع جوانی یا پایان آن؟

سی سالگی سن عجیبی‌ست. نه جوانِ جوانی، نه به‌اندازه کافی پیر شده‌ای. به نظرم وقتی سی سالت می‌شود، تازه یک جوان جا افتاده و درست و حسابی هستی. در این سن می‌فهمی تمام انسان‌هایی که به‌صورت اتفاقی، روزی، جایی، ملاقات‌شان کرده‌ای، ردی از خودشان در تو به جای گذاشته‌اند و به رشد تو کمک کرده‌اند. حتی تمام اشتباهاتی که انجام داده‌ای، به سی ساله شدن تو سرعت بخشیده‌اند.
گوشه چشمت ممکن است یکی دو تا خط چروک پیدا کنی، یا لابه‌لای موهایت شاید چند موی سفید خودنمایی کند. اما چهره‌ات نشان از بلوغ دارد و همین خط و خطوط بسیار کوچک، نماینده راهی‌ست که پیموده‌ای. شوق جوانیِ بالغانه در این سن به من می‌گوید می‌توانم آرزوهای بیشتری داشته باشم و قدرت‌مندتر از قبل، برای داشتن‌شان تلاش کنم. اگر در ۲۰ سالگی آرزویی در سر می‌پروراندم و منتظر معجزه می‌ماندم تا مانند جادو، خواسته‌ام را برآورده کند، حالا به‌دنبال ابزارهایی هستم که راه مرا هموارتر کنند. کسانی‌که می‌گویند «سی سالت که شد دیگر حس و حال انجام کارهای جدید را نداری»، حتما خودشان را از لذت خواندن کتاب‌های جدید، سفر رفتن و دیدن جاهای جدید و تجربه کردن غذاهای عجیب و غریب محروم کرده‌اند. با اینهمه راه برای تجربه کردن، چرا باید یک آدم سی ساله دست از زندگی بکشد؟

مرشدهای واقعی در راهِ زندگی

در دوران کنکور و سالی که نباید روی عمر آدمی‌زاد حساب کنند، من ۱۹ ساله می‌شدم. ۱۹ سالگی برایم مساوی بود با بزرگ شدن و  فکر می‌کردم جهان تازه‌ای قرار است روبه چشمانم گشوده شود. مثل هر نوزده ساله دیگری، بی‌قرار و پرآشوب بودم. نمی‌دانم چرا! ولی به محض نشستن دلم میخواست بلند شوم، به محض بلند شدن دلم می‌خواست راه بروم و از انرژی زیاد احساس می‌کردم در یک بشقاب پرنده پرسرعت نشسته‌ام.
آن سال بیشتر از هر زمان دیگری می‌نوشتم: شعر، داستان کوتاه، خاطره، و حتی گاهی یک جمله. بالا و پایین کتاب‌های درسی‌ام پر بود از شعرهای تک خطی که موقع نشستن سرکلاس درس، در ذهنم رژه می‌رفتند و من جز نوشتن‌شان، هیچ‌جوره آرام نمی‌گرفتم. حالا اگر از من بپرسید همه آن نوشته‌ها کجا هستند، می‌گویم نمی‌دانم. فقط در آن لحظه بود که جملات جلوی چشمانم می‌رقصیدند و شبیه گروه بالرین‌، با متانت و ظرافت خاصی خودنمایی می‌کردند. همین که می‌نوشتم‌شان برایم کافی بود و به بعدش فکر نمی‌کردم.
در همان سال کنکور، برای جوانی مثل من، شانس بزرگی بود آشنا شدن با استاد ادبیاتی که خودش نوینسده هم باشد! هیچ‌کدام از معلم‌های ادبیاتی که تا آن زمان داشتم، حتی یک ورق کاغذ هم ننوشته بودند. اکثرشان دست بر قضا معلم ادبیات شده بودند و عادت به بازخوانی نوشته‌ کتاب‌ها، در جان‌شان نفوذ کرده بود. اما من در سال پراسترس زندگی‌ام، کسی را پیدا کردم که بیش از یک معلم بود! یک مرشد واقعی بود و تلاش می‌کرد بیشتر از درس دادن کتاب، به ما «زندگی کردن» را درس دهد.
آن استاد ادبیات در سالِ کنکور به ما کتاب «انجمن شاعران مرده» را هدیه داد؛ داستان آن کتاب در واقعیت بسیار شبیه به داستان «ما» و «او» بود. آن فرد مثل جریان نوری با نزدیک شدن به ما، شور زندگی را برایمان تداعی می‌کرد، به ما قدرت می‌بخشید، تشویق‌مان می‌کرد به انجام دادن کارهایی که لذت می‌بریم و در مسیری که داشتیم، از دور راهنمایی‌مان می‌کرد.
شاید ۱۰ سال پیش دقیقا متوجه تغییراتی که به‌واسطه استاد ادبیات‌مان در من اتفاق افتاده بود نمی‌شدم، اما امروز که در آستانه گذر از ۲۹ سالگی هستم، دقیقا می‌توانم رد آن‌ها را در زندگی‌ام ببینم. «انجمن شاعران مرده» به من قدرت داد تا به سراغ آرزوهایی بروم که به نظر دور از دسترس می‌آمد.

من امروز را در ۱۹ سالگی دیده بودم!

یک روز بعد از غروب در اتاقی که با چهار نیمکت فکسنی، یکی دوتا لامپ کم‌سو، و رنگ کدر دیوارها ترکیب دلهره‌آوری را ساخته بود، داشتیم به بهانه وارد شدن به زمستان، شعرِ زمستان اخوان ثالث را می‌خواندیم. برف هم باریده بود و مقداری از آن همراه با خرده خاکسترهای پشت‌بام، به‌صورت آب کدر شره می‌کرد به پایین و موقع پایین ریختن، چند قطره‌اش به پنجره اتاقِ کلاس شتک می‌شد. داخل اتاق گرمای مناسبی جریان داشت. البته وقتی از جایت بلند می‌شدی انگار به منطقه دیگری پا می‌گذاشتی و سرما خودی نشان می‌داد. من و چهار شاگرد خصوصی استاد ادبیات‌مان داشتیم به شعر گوش می‌دادیم که او با صدای پخته و متینش می‌خواند: زمستان است!
آن روز حواسم درست سر جایش نبود. انگار در عالم دیگری سیر می‌کردم. نه در گذشته، که در روزهای آینده بودم. خودم را می‌دیدم که کلاهِ فارغ‌التحصیلی به سر گذاشته‌ام و دارم در قاب دوربین خودم را جا می‌کنم. یک دسته گل رز ارغوانی هم به ‌دست دارم و با دست دیگرم کلاهم را سفت چسبیده‌ام که تکان نخورد. کمی جلوتر رفتم. خود را در ۲۵ سالگی دیدم. کسی که دارد می‌نویسند و کلمات را با سرعت عجیبی پشت‌سر هم ردیف می‌کند. کلمات! عجیب‌ترین قدرتی که تا به آن روز سراغ داشتم. ۳۰ سالگی خودم را هم دیدم. اولش ترس برم داشت. آن زمان سی ساله شدن خیلی از من دور بود. فکر می‌کردم تا رسیدن به سی سالگی سال‌های سال طول می‌کشد. ۱۰ سال در نظرم یک مصافت طولانی و دور از دسترس می‌آمد. نمی‌دانستم زمان، مثل یک شب تا صبح خوابیدن می‌گذرد! کم کم شروع کردم به خو گرفتن با آن. ترسم کمتر شد. احساس کردم اتفاقا در سی سالگی حال بهتری خواهم داشت و تکلیفم با جهان بیشتر مشخص است. امروز که در حال تجربه کردن روزهای پایانی دهه بیست زندگی‌ام هستم، به یاد یکم دی‌ماه سال ۱۳۶۹ افتادم و این خاطره در من تداعی شد. دقیقا مانند تخیلم، در آستانه سی سالگی حال بهتری دارم و شورِ جوانی حتی ذره‌ای در من کاسته نشده، تنها شکلش فرق کرده‌است. حالا من یک جوانِ سی ساله‌ام!

سیاوش صمدی در سومین روز از «سی سالگی» همراه ما شد
در سومین روز از «سی سالگی» در مصاحبه‌ای ۳۰ دقیقه‌ای با «سیاوش صمدی»، مدرس زبان و فعال اجتماعی هم‌کلام شدیم و در مورد عادت کتابخوانی، ویژگی‌های سی سالگی، استفاده مفید از زمان، ایجاد تعادل بین فعالیت‌های دنیای واقعی و مجازی و همین طور از «انتشارات جنگل» صحبت کردیم.

از سی سالگی خودتان بنویسید…

از سی سالگی خودتان و مرشدهای زندگی‌تان بنویسید. از کسانی‌ بگویید که مانند نوری در روزهای جوانی، هم مسیرتان شده‌ و در راهِ رشد کردن، همراهتان بوده‌اند. مرشدهای زندگی شما چه کسانی هستند؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا