با خواندن داستانهای این وبلاگ سطح زبانتان را بهبود ببخشید.
یکی از بهترین راهها برای یادگیری زبان انگلیسی استفاده از داستان کوتاه انگلیسی ساده است.
یادگیری با کمک داستان علاوه بر اینکه موجب میشود زبانآموزان راحتتر و در قالب سرگرمی زبان را یاد بگیرد، بلکه تمام نکات مربوط به زبان، فرهنگ، آدابورسوم، اصطلاحات و جملههای مختص به همان زبان را یاد میگیرد.
ما در این مقاله تعدادی از داستانهای انگلیسی ساده و روان را آوردیم تا بتوانید با خواندن آنها گامی در جهات تقویت زبانتان بردارید.
در اکثر این داستانها از جملههای کوتاه استفاده شده و به زبان ساده ماجرایی تعریف شده؛ پس همراه ما در تیم محتوای فروشگاه کتاب انتشارات جنگل باشید تا با انواع داستانهای کوتاه برای افراد مبتدی آشنا شوید.
داستان کوتاه انگلیسی برای مبتدیان
-
THE VILLAGER AND THE SPECTACLES
There was a villager.
He was illiterate.
He did not know how to read and write.
He often saw people wearing spectacles for reading books or papers.
He thought, “If I have spectacles, I can also read like these people.
I must go to town and buy a pair of spectacles for myself.”
So one day he went to a town.
He entered a spectacles shop He asked the shopkeeper for a pair of spectacles for reading.
The shopkeeper gave him various pairs of spectacles and a book.
The villager tried all the spectacles one by one.
But he could not read anything.
He told the shopkeeper that all those spectacles were useless for him.
The shopkeeper gave him a doubtful look.
Then he looked at the book.
It was upside down! The shopkeeper said, “Perhaps you don’t know how to read.”
The villager said, “No, I don’t.
I want to buy spectacles so that I can read like others.
But I can’t read with any of these spectacles.”
The shopkeeper controlled his laughter with great difficulty when he learnt the real problem of his illiterate customer.
He explained to the villager, “My dear friend, you are very ignorant.
Spectacles don’t help to read or write. They only help you to see better.
First of all you must learn to read and write.”
در روستایی مردی زندگی میکرد که سواد خواندن و نوشتن نداشت.
او میدید که عدهای برای خواندن کتاب یا نوشته عینک میزدند و با خود فکر کرد:
«اگر عینک داشته باشم، میتوانم مثل آنها بخوانم.
پس باید به شهر بروم و برای خودم یک عینک بخرم.»
بنابراین یک روز به شهر رفت.
پس از ورود به شهر بلافاصله خود را به عینکفروشی رساند و از فروشنده یک عینک برای مطالعه خواست.
مغازهدار به او چندین عینک و یک کتاب داد.
مرد روستایی تمام عینکها را یکییکی امتحان کرد، اما نتوانست چیزی بخواند.
به مغازهدار گفت که همه آن عینکها بیفایده هستند و به درد او نمیخورند.
فروشنده نگاهی مشکوک به او انداخت و سپس نگاهش به کتاب افتاد.
کتاب وارونه بود.
فروشنده گفت: «شاید خواندن بلد نیستی!»
مرد روستایی گفت: «نه نمیدانم و میخواهم یک عینک بخرم تا مثل بقیه بخوانم، اما نمیتوانم با هیچکدام از این عینکها بخوانم.»
وقتی فروشنده متوجه مشکل اصلی مشتری بیسوادش شد، خندهاش را به سختی کنترل کرد.
او برای مرد روستایی توضیح داد: «دوست عزیزم تو خیلی نادانی!
عینک به خواندن و نوشتن کمکی نمیکند، بلکه فقط کمک میکند تا بهتر ببینی.
اول از همه باید خواندن و نوشتن را یاد بگیری.»
-
AS YOU SOW, SO SHALL YOU REAP
One night, three thieves stole a lot of money from a rich man’s house.
They put the money in a bag and went to the forest.
They felt very hungry.
So, one of them went to a nearby village to buy food.
The other two remained in the forest to take care of the bag of money.=
The thief that went for food had an evil idea.
He ate his food at a hotel.
Then he bought food for his two mates in the forest.
He mixed a strong poison with the food.
He thought, “Those two will eat this poisoned food and die.
Then I will get all the money for myself.”
Meanwhile, the two wicked men in the forest decided to kill their mate on return.
They thought that they would divide the money between the two of them.
All the three wicked men carried out their cruel plans.
The thief who wanted all the money for himself came to the forest with the poisoned food.
The two men in the forest hit him and killed him.
Then they ate the poisoned food and died.
Thus, these evil people met with an evil end.
-
هرچه میکارید، همانرا درو میکنید
یک شب سه دزد، پول زیادی را از خانه یک مرد ثروتمند دزدیدند.
آنها پول را در کیسهای گذاشتند و به جنگل رفتند.
دزدها خیلی احساس گرسنگی میکردند.
بنابراین یکی از آنها برای خرید غذا به یکی از روستاهای نزدیک رفت.
دو نفر دیگر در جنگل ماندند تا از کیسههای پول مراقبت کنند.
دزدی که بهدنبال غذا رفته بود، فکری شیطانی در سر داشت.
او غذای خود را در هتل خورد.
سپس برای دو همدستش در جنگل غذا خرید و سمی قوی را با غذا مخلوط کرد و با خود اندیشید:
«آندو این غذای مسموم را میخورند و میمیرند.
آنوقت کل پول را برای خودم برمیدارم.»
در همان زمان، دو مرد دیگر در جنگل تصمیم گرفتند همدست خود را هنگام بازگشت بکشند.
به این ترتیب آنها میتوانستند پول را بین خودشان دو نفر تقسیم کنند.
هر سه مرد شیطانصفت نقشههای بیرحمانه خود را عملی کردند.
دزدی که تمام پول را برای خود میخواست، با غذای مسموم به جنگل آمد.
آن دو مرد او را کشتند.
سپس غذای مسموم را خوردند و مردند.
بنابراین هر سه مرد شرور با عاقبت شومی روبهرو شدند.
داستان کوتاه انگلیسی ساده با ترجمه
One day, a rich merchant came to Birbal.
He said to Birbal, “I have seven servants in my house.
One of them has stolen my bag of precious pearls.
Please find out the thief.”
So Birbal went to the rich man’s house.
He called all the seven servants in a room.
He gave a stick to each one of them.
Then he said, “These are magic sticks.
Just now all these sticks are equal in length.
Keep them with you and return tomorrow.
If there is a thief in the house, his stick will grow an inch longer by tomorrow.”
The servant who had stolen the bag of pearls was scared.
He thought, “If I cut a piece of one inch from my stick, I won’t be caught.”
So he cut the stick and made it shorter by one inch.
The next day Birbal collected the sticks from the servants.
He found that one servant’s stick was short by an inch.
Birbal pointed his finger at him and said, “Here is the thief.”
The servant confessed to his crime.
He returned the bag of pearls.
He was sent to jail.
روزی یک تاجر ثروتمند نزد بیربال آمد.
او به بیربال گفت: «در خانهام هفت خدمتکار دارم.
یکی از آنها کیسه مرواریدهای گرانبهای مرا دزدیده است.
لطفاً دزد را پیدا کن.»
بیربال به خانه مرد ثروتمند رفت.
او هر هفت خدمتکار را در اتاقی فراخواند.
به هرکدام یک چوب داد.
سپس گفت: «این چوبها جادویی هستند.
در حال حاضر همه آنها از نظر اندازه طولی برابرند.
آنها را پیش خود نگه دارید و فردا برگردید.
اگر دزدی در خانه باشد، تا فردا چوب او یک اینچ بلندتر میشود.»
خدمتکاری که کیسه مروارید را دزدیده بود ترسید.
او با خود گفت: «اگر یک اینچ از چوب خود را ببرم، گرفتار نمیشوم.»
بنابراین چوب را برید و یک اینچ کوتاهتر کرد.
روز بعد بیربال چوبهای خدمتکاران را جمع کرد.
او متوجه شد که چوب یکی از خدمتکاران کوتاهتر است.
بیربال انگشتش را بهسمت او گرفت و گفت:
«دزد اینجاست.»
خدمتکار به جرم خود اعتراف کرد، کیسه مروارید را پس داد و روانه زندان شد.
نمونههای بیشتر برای داستان های انگلیسی ساده و کوتاه:
Download file
It was high summer.
The sun was extremely hot.
Two travelers were going along a dusty road that had no trees along its sides.
Looking for some shelter from the hot sun, they saw a tree with big leaves and branches spread like an umbrella.
They placed their belongings on the ground and sat in the cool thick shade of the tree.
After taking some rest, one traveler said to the other, "What a useless tree it is!
It bears no fruits at all."
Hearing this, the tree felt pinched and burst out, "You ungrateful soul!
On one hand, you are taking shelter in my cool shade from the burning heat of the sun and on the other hand, you are calling me useless.
Get up and leave the place immediately to be scorched again."
اواسط تابستان بود.
خورشید به شدت میتابید و هوا بسیار گرم بود.
دو مسافر در امتداد جادهای غبارآلود میرفتند که در کنارههای آن هیچ درختی وجود نداشت.
آنها در جستجوی پناهگاهی برای فرار از آفتاب سوزان، درختی را دیدند که برگها و شاخههای بزرگی داشت و مانند چتری گسترده شدهبود.
وسایلشان را روی زمین گذاشتند و در سایه خنک درخت نشستند.
بعد از استراحت، یکی از مسافران به دیگری گفت:
«این درخت چه بیفایده است، چون اصلاً میوه نمیدهد.»
با شنیدن این جمله، درخت عصبانی شد و به صدا درآمد:
«ای انسان ناسپاس! از یک طرف در سایه خنک من از گرمای سوزان خورشید پناه گرفتهای و از طرف دیگر مرا بیهوده میخوانی.
برخیز و فوراً از اینجا برو تا دوباره بسوزی.»
داستانهای انگلیسی کوتاه ساده
Once upon a time there was a lion that grew so old that he was unable to kill any prey for his food.
So, he said to himself, "I must do something to stay my stomach else I will die of starvation."
He kept thinking and thinking and at last an idea clicked him.
He decided to lie down in the cave pretending to be ill and then who-so-ever will come to enquire about his health, will become his prey.
The old lion put his wicked plan into practice and it started working.
Many of his well-wishers got killed. But evil is short lived.
One day, a fox came to visit the ailing lion.
As foxes are clever by nature, the fox stood at the mouth of the cave and looked about.
His sixth sense worked and he came to know the reality.
So, he called out to the lion from outside and said, "How are you, sir?"
The lion replied, "I am not feeling well at all.
But why don't you come inside?"
Then the fox replied, "I would love to come in, sir! But on seeing, all foot prints going to your cave and none coming out, I would be foolish enough to come in."
Saying so, the fox went to alert the other animals.
روزی روزگاری شیر بسیار پیری در جنگل زندگی میکرد که از شدت ناتوانی نمیتوانست هیچ حیوانی را برای غذایش شکار کند.
پس با خود گفت: «باید برای شکم گرسنهام کاری کنم وگرنه میمیرم.»
او مدام فکر میکرد و فکر میکرد و بالاخره نقشهای به ذهنش رسید.
شیر تصمیم گرفت در غار دراز بکشد و وانمود کند که بیمار است و هرکسی که برای احوالپرسی از او بیاید، شکار کند.
شیر پیر نقشه شیطانی خود را عملی کرد و دست بهکار شد.
بنابراین بسیاری از خیرخواهان او کشته شدند، اما عمر شر کوتاه است.
روزی روباهی به ملاقات شیر بیمار آمد.
از آنجاییکه روباهها ذاتاً باهوش هستند، در دهانه غار ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
حس ششم او به خوبی عمل کرد و واقعیت را فهمید.
پس از بیرون غار شیر را صدا زد و گفت: «حالتان چطور است؟»
شیر جواب داد: «اصلا حالم خوب نیست. حالا چرا داخل نمیشوی؟»
روباه پاسخ داد: «من خیلی دوست دارم وارد شوم، قربان!
اما وقتی میبینم همه ردپاها به غار شما میرود و هیچکدام بهسمت بیرون نمیآید، خیلی احمقم که وارد غار شوم.»
روباه پس از گفتن این حرف، پیش حیوانات دیگر رفت و آنها را هم آگاه کرد.
One day, a saint while going somewhere with his disciples saw a pond full of fishes, on the way.
He stopped there and started filling his mouth with fish.
The disciples followed their guru.
The saint said nothing to them and after some time moved ahead.
Then they reached another pond, where there were no fishes.
The saint stood at its shore and started taking out the fishes he had swallowed.
When the disciples saw this, they werefrom amazed and also tried to vomit out the fishes, but after many attempts, they could only take out some dead fishes.
At this, the saint said, "Fools, when you didn't know how to keep the fishes alive in the stomach, then why did you imitate me?"
Its truly said that never imitate anyone.
روزی قدیسی با مریدانش به جایی میرفت و در میانه راه، برکهای پر از ماهی دید.
همانجا ایستاد و دهانش را پر از ماهی کرد.
مریدان از استاد خود پیروی کردند.
قدیس به آنها چیزی نگفت و پس از مدتی جلوتر رفت. سپس به برکه دیگری رسیدند که در آن ماهی وجود نداشت.
قدیس درکنار آن توقف کرد و ماهیهایی را که بلعیده بود، از دهانش خارج کرد و در آن برکه ریخت.
وقتی مریدان این صحنه را دیدند، شگفت زده شدند و سعی کردند ماهی ها را بالا بیاورند، اما پس از تلاشهای فراوان، فقط توانستند چند ماهی مرده را از دهانشان خارج کنند.
در این هنگام قدیس گفت: «ای نادانها! وقتی نمیدانستید چگونه ماهیها را در شکم زنده نگه دارید، پس چرا از من تقلید کردید؟»
حقیقت دارد که میگویند هیچوقت تقلید کورکورانه نکنید.
-
THE STORY OF LORD GANESHA
One day, Goddess Parvathi, the wife of Lord Shiva, was getting ready for her bath and needed someone to guard her chamber.
Therefore she made a beautiful, young boy from the sandalwood from her body.
She gave him life by sprinkling the Holy Ganges water on him and entrusted him with guarding the door.
While she was away, Lord Shiva returned and was surprised to find a little boy standing at the entrance to his wife’s chamber.
When he tried to enter, the boy blocked his path.
“Who are you and why are you blocking my path?”
demanded Lord Shiva.“
No one enters my mother’s chamber” declared the boy boldly.
Taken aback, Lord Shiva replied, “Step away; I have the right to enter my wife’s chamber.”
But the young and courageous boy did not move but stood his ground.
Not knowing that this was his own son, Lord Shiva who was quick to anger grew enraged.
Not used to be disobeyed he cut off the boy’s head.
Goddess Parvathi on returning from her bath saw her son lying dead and was overcome with grief.
She was filled with both anger and sorrow.
Seeing this Lord Shiva sent his soldiers to fetch the head of the first beast that they saw.
The men rushed and finally came upon an elephant.
They immediately took the head to Lord Shiva, who quickly attached it onto the body of the slain boy and gave him life once again.
further appease his grief-stricken wife he promised that her son would be worshipped
first, before all other Gods.
Even today at the entrance of all temples one would find the idol of the elephant-headed God, Lord Ganesha.
یک روز، الهه پرواتی، همسر لرد شیوا، درحال آمادهشدن برای حمام بود و به کسی نیاز داشت که از اتاق او محافظت کند.
بنابراین با تکهای چوب، پسری جوان و زیبا خلق کرد.
او با پاشیدن آب گنگ مقدس به او زندگی داد و نگهبانی در را به او سپرد.
وقتی پرواتی از خانه دور شده بود، لرد شیوا برگشت و با تعجب دید که پسر کوچکی در ورودی اتاق همسرش ایستاده بود.
وقتی خواست وارد شود، پسر راهش را بست.
لرد شیوا پرسید: «تو کیستی و چرا راه من را میبندی؟»
پسر با جسارت گفت: «هیچکس حق ورود به اتاق مادر من را ندارد.»
لرد شیوا که غافلگیر شدهبود، پاسخ داد: «دور شو. من حق دارم وارد اتاق همسرم شوم.»
اما پسر جوان و جسور تکان نخورد و سر جای خود ایستاد.
لرد شیوا که سریع عصبانی میشد، نفهمید که این پسر خودش است و بسیار خشمگین شد و بهدلیل نافرمانی، سر پسرک را برید.
الهه پرواتی در بازگشت از حمام پسرش را دید که مرده دراز کشیده و بسیار غمگین شد.
او هم از خشم و هم از غم پر شده بود.
لرد شیوا با دیدن این صحنه، سربازان خود را فرستاد تا سر اولین حیوانی را که دیدند بیاورند.
سربازان به سرعت رفتند و سرانجام به یک فیل رسیدند.
آنها بلافاصله سر را نزد لرد شیوا بردند و او سریعاً آن را روی بدن پسر مرده چسباند و بار دیگر به او زندگی بخشید.
او از همسر غمگینش بیشتر دلجویی کرد و قول داد که پسرش قبل از همه خدایان دیگر پرستش شود.
حتی امروز هم در ورودی همه معابد میتوان لرد گانشا، بت خدای فیلسر را پیدا کرد.
داستان کوتاه انگلیسی ساده
Once a teacher had a disciple who used to live in a hermitage.
One day, the disciple was going somewhere.
He hadn't gone too far when suddenly it started raining cats and dogs.
He returned and told this problem to his teacher.
The teacher said, "You should have faith in god.
He will save you from all problems."
The disciple obeyed and resumed his journey.
He kept reciting the name of god and cleared all the hurdles.
Next day, the teacher had to go on the same route.
When he reached a deep drain, he doubted whether god would save him or not.
The teacher got drowned.
Thus, doubt drowns you and faith saves you.
معلمی شاگردی داشت که در یک آرامگاه زندگی میکرد.
یکروز شاگرد جایی میرفت.
خیلی دور نشدهبود که ناگهان باران سنگینی گرفت.
او بازگشت و این مشکل را به معلمش گفت. معلم گفت:
«باید به خدا ایمان داشته باشی، چون او تو را از همه مشکلات نجات میدهد.»
مرید اطاعت کرد و سفر خود را از سرگرفت.
او مدام نام خدا را میخواند و از پس همه موانع برآمد.
روز بعد معلم باید همان مسیر را طی میکرد.
وقتی به آبراه عمیق رسید، شک کرد که آیا خدا او را نجات خواهد داد یا خیر.
معلم غرق شد.
پس شک تو را غرق میکند و ایمان نجاتت میدهد.
داستان کوتاه انگلیسی برای مبتدیان pdf:
Anthony was a very lazy boy and always used to postpone things.
One day his father called him and made him understand the value of time that one should always do things on time.
Anthony promised his father that he would never postpone things.
One day, he came to know that he had won the first prize in a singing competition that was held the previous month.
He was asked to collect the prize the same day. He didn't care and went to collect the prize the next day.
But the prize became useless for him, as it was a ticket to a circus show, which was held the previous day.
Anthony learnt a lesson from this incident.
آنتونی پسر خیلی تنبلی بود و همیشه کارهایش را عقب میانداخت.
یکروز پدرش او را صدا زد و به او فهماند که قدر زمان را بداند و همیشه کارهایش را سرموقع انجام دهد.
آنتونی به پدرش قول داد که هرگز کارهایش به تعویق نخواهد انداخت.
روزی متوجه شد در مسابقه خوانندگی که ماه قبل برگزار شدهبود، نفر اول شده و جایزه را بردهاست.
از او خواسته شد که همانروز برای دریافت جایزه برود.
آنتونی اهمیتی نداد و فردای آنروز رفت، اما جایزه دیگر به درد او نمیخورد، زیرا بلیت یک نمایش سیرک بود که روز قبل برگزار شدهبود.
این ماجرا برای آنتونی درس عبرتی شد و از این اتفاق درس بزرگی گرفت.
معرفی و خرید کتاب زبان از فروشگاه کتاب انتشارات جنگل
داستان کوتاه به انگلیسی ساده
A farmer had five sons.
They were strong and hardworking.
But they always quarrelled with one another.
Sometimes, they even fought.
The farmer wanted his sons to stop quarrelling and fighting.
He wanted them to live in peace.
Plain words of advice or scolding did not have much effect on these young people.
The farmer always thought what to do to keep his sons united.
One day he found an answer to the problem.
So he called all his sons together.
He showed them a bundle of sticks and said, “I want any of you to break these sticks without separating them from the bundle.”
Each of the five sons tried one by one.
They used their full strength and skill.
But none of them could break the sticks.
Then the old man separated the sticks and gave each of them just a single stick to break.
They broke the sticks easily.
The farmer said, “A single stick by itself is weak.
It is strong as long as it is tied up in a bundle.
Likewise, you will be strong if you are united.
You will be weak if you are divided.”
پیرمرد کشاورزی پنج پسر داشت.
آنها قوی و سختکوش بودند، ولی همیشه با هم مشاجره و حتی گاهی دعوا هم میکردند.
کشاورز میخواست پسرانش از نزاع و دعوا دست بردارند.
او میخواست آنها در آرامش زندگی کنند. نصیحت یا سرزنش هم برای آنها تأثیر چندانی نداشت.
کشاورز همیشه فکر میکرد که برای پیوند بین پسرانش چه کند.
اما یک روز فکری در ذهنش نقش بست.
پس همه پسرانش را دور هم جمع کرد.
دستهای از چوبها را به آنها نشان داد و گفت:
«از شما میخواهم این چوبها را بدون جداکردن از هم بشکنید.»
هرکدام از پسرها نوبت به نوبت تلاش کردند و تمام قدرت و توان خود را بهکار بستند.
اما هیچکدام نتوانستند چوبها را بشکنند.
سپس پیرمرد چوبها را جدا کرد و به هریک از آنها فقط یک چوب داد تا بشکنند.
چوبها بهراحتی شکستند. کشاورز رو به پسرانش گفت:
«یک چوب به خودی خود ضعیف است، اما زمانیکه در یک دسته باشد قوی است.
شما هم اگر متحد باشید قدرت دارید، اما اگر متفرق باشید ضعیف خواهید شد.»
داستان کوتاه انگلیسی سطح مبتدی:
-
THE WOLF IN SHEEP’S CLOTHING
One day a wolf found a sheepskin.
He covered himself with the sheepskin and got into a flock of sheep grazing in a field.
He thought, “The shepherd will shut the sheep in the pen after sunset.
At night I will run away with a fat sheep and eat it.
All went well till the shepherd shut the sheep in the pen and left.
The wolf waited patiently for the night to advance and grow darker.
But then an unexpected thing happened.
One of the servants of the shepherd entered the pen.
His master had sent him to bring a fat sheep for supper.
As luck would have it, the servant picked up the wolf dressed in the sheepskin.
That night the shepherd and his guests had the wolf for supper.
روزی گرگی پوست گوسفندی پیدا کرد.
او پوست گوسفند را به تن کرد و وارد گله گوسفندانی شد که در حال چرا در مزرعه بودند.
گرگ با خود فکر کرد که چوپان بعد از غروب، گوسفندان را در آغل میبندد و او شب با یک گوسفند چاق فرار میکند و آن را میخورد.
همه چیز خوب پیش رفت و چوپان گوسفندان را در آغل بست و رفت.
گرگ صبورانه منتظر تاریکشدن هوا بود.
اما یک اتفاق غیرمنتظره افتاد!
یکی از خدمتکاران چوپان وارد آغل شد.
اربابش او را فرستاده بود تا برای شام یک گوسفند چاق بیاورد.
از بخت و اقبال قرعه بهنام گرگ در لباس گوسفند افتاد.
آن شب چوپان و میهمانانش گرگ را برای شام خوردند.
در آخر...
در این مطلب مجموعهای از چند داستان کوتاه انگلیسی ساده را مشاهده کردیم؛
داستانهایی که هرکدام از آنها چندین نکته گرامری، چندین لغت، نکته مربوط به ریدینگ و... دارند.
شما با مطالعه کتاب داستان انگلیسی میتوانید بدون اینکه زمان زیادی بگذارید به دانش زبان خود اضافه کنید.
در ادامه از شما دعوت میکنیم که در بخش نظرات، از تجربه خودتان در مورد تاثیر داستانهای ساده در یادگیری خودتان برای ما و سایر خوانندگان این صفحه بنویسید.
همچنین فایل pdf داستانهایی را قرار دادیم تا دسترسی آسانتری به آنها داشته باشید.
داستان کوتاه انگلیسی سطح مبتدی pdf: