در «سی سالگی» تکلیفمان با جهان چگونه است؟ خاطراتی که در ذهن داریم چگونه زنده میشوند؟ در آستانه سی سالگی، حرفهایی برای گفتن داریم...
«زمان» چگونه میتواند تغییر کند؟
وقتی در یک سفینه فضایی مینشینید، دیگر متوجه گذر زمان نمیشوید. این وسیله عجیب و غریب زمان را یکسره میشکافد و شما را از بُعد زمین و زمان جدا میکند. چیزی که به ظاهر تغییرناپذیر و همیشگی میآمد، زمان، از خودش نیز پیشی میگیرد و پوستهاش شکافته میشود. همه چیز با سرعت سپری میشود...حتی شب و روز معنای دیگری پیدا میکند. وقتی در سفینه فضایی رو به آینده در حرکت هستید، گذر زمان را به شدت حس میکنید. انگار چیزی شما را از حالا و اکنون میکَنَد و به زمان دیگری پرتاب میکند...
در زندگیای که من داشتهام، اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتادهاست. فقط چون پایم روی زمین بوده، سرعت این تحولات را کمتر حس کردهام. گذر زمان در زندگی من نه شبیه نشستن در آن سفینه فضایی، که شبیه نشستن در یک کشتی برای پیمودن مسافتی طولانی بوده. اگر بخواهم در مقیاس برایتان بگویم، فکرش را بکنید سوار بر کشتی کروز در یک سفر ۲۴۵ روزه، از ۵۹ کشور و ۶ قاره دیدن کنید. سفر ۲۴۵ روزه در زندگی واقعی، برای من نزدیک به ۲۹ سال و اندی آب خوردهاست. اما اگر بخواهم آن را روی دور تند بگذارم، تمام این سالها مثل لحظه جدا شدن سفینه از زمین میماند و تنها چند ثانیه طول میکشد. در این چند ثانیه سرتان درد میآید و ممکن است مانند میخ در دیوار، ثابت و بیحرکت شوید.
راستش اگر بخواهم سرعت تغییراتِ روزهای پایانی ۲۹ سالگی را به یکی از سفرهای بالا تشبیه کنم، سفر با سفینه بهترین تشابه خواهد بود. تمام لحظههایی که تا امروز سپری کردهام، مانند طوفانی با سرعت ۲۰۰ کیلومتر بر ساعت در حال گذر است. انگار به ساعت روی دیوارم دهها موتور محرک وصل کردهاند. ثانیههای از روی هم میپرند و در یک مسابقه دو سرعتی، پیروزی از آن عقربه بزرگ است که ساعت ۱۲، ۱۸ و ۲۴ را با نخ خیاطی به هم میدوزد.
«سی سالگی» با خاطرات
میدانید که ذهن گنجینه محافظِ خاطرات است. حتی بیارزشترین و کوچکترین خاطرات، در لایههای ذهن ما با قدرت نگهداری میشوند. اگر روزی از کنار اخبار تلویزیون بیاعتنا گذشته باشید، ذهن مانند آهنربایی قوی تمام گفتههای آن اخبار را به سمت خود کشیده است و در جایی که فکرش را نمیکنید (مانند رویاها)، آنها را به سمت شما هل میدهد. ذهنِ سی ساله من هم پر است از خاطراتی که در ساختن آنها نقش داشتهام و خاطراتی که بدون اراده من، تبدیل به بخش جداییناپذیری از من شدهاند. من بهطرز شگفتی همه آنها را دوست دارم. چون اتحاد موزونشان در کنار هم، من را تبدیل به یک سی سالهی باتجربه ساخته.
امروز بیست و پنجم آبان ماه ۹۹ است...۶ روز مانده به وارد شدن در دهه سی زندگی...دیشب باران بیامان باریده و حالا نشانههایش را میتوان از پنجره بخار گرفته یا سرمای کف اتاق حس کرد...همراه با تکیه دادن بر صندلی اتاقم که از زمان کنکور تا الان همراهم بودهاست، دارم به خاطراتی که به ذهنم و همچنین اشیا اتاقم گلاویز شدهاند نگاه میکنم. برخلاف صندلی که گذر زمان آن را از پا در آورده و رویهاش را پوسته پوسته کرده، من را قوام بخشید. رد زمان را در ظاهرم کمتر میتوان دید، اما خودم میدانم که میانِ من و ۱۸ سالگیام، صدها انسان با ویژگیهای بالغانهتر قرار گرفتهاند: کسی که بهتر مینویسد، کسی که کتابهای بهتری میخواند، کسی که درآمد بیشتری دارد، کسی که باملاحضهتر است، کسی که بیشتر از نفرت داشتن، دوست میدارد، کسی که بهتر آشپزی میکند، کسی که کمتر عصبانی میشود، کسی که بیشتر شبیه خودش است و...
دستاورد بزرگ سی سالگی من یک عبارت است: صلح با خود!
عبارتِ «در سی سالگی میدانی چه چیزهایی میخواهی و دیگر به یک نقطه ثابت رسیدهای»، جمله اشتباهیست. من میدانم که این جمله یک دروغ بزرگ است. اگر در ۲۰ تا ۲۸ سالگی شیب تغییرات بسیار تند باشد، در سی سالگی این شیب کمی آهستهتر میشود. صحبت از صفر یا صد نیست، صحبت از «کمتر» یا «بیشتر» است. نقطه ایستایی بهنام «من میدانم» وجود ندارد. اما حقیقت را بگویم، من امروز «بیشتر میدانم» و «کمتر اشتباه میکنم».
قبلا وقتی انسانهای ۳۰ سال به بالا را میدیدم، با خودم میگفتم این انسان حتما میداند چه چیزهایی را میخواهد و چه چیزهایی را نمیخواهد. حتما زندگیاش سر و سامان گرفته و دیگر اشتباه نمیکند. اما نمیدانستم که سی سالگی مساوی نیست با فریز شدن! روزی که اشتباه نکنی، روزی که احساسات متناقض را تجربه نکنی، روزی که همراه با تحولات جهان همسو نشوی، آن روز دیگر زنده نیستی.
از سی سالگی خودتان بنویسید
سی سالگی شما همراه با چه تغییراتی بودهاست؟ تجربههایی که در این چند سال داشتهاید، چگونه سی سالگی شما را شکل دادهاند؟ در قالب یک خاطره به ما بگویید چه کارهایی هستند که در ۲۰ سالگی انجام میدادید و الان دیگر انجام نمیدهید (یا برعکس).