«سی سالگی» با کتاب و روایتهایی از بزرگ شدن کتابها
روایتی از کتابهای ناتمام
۱۸ سالم بود و دیدن جلد کتابها، میلی ناشناخته در من ایجاد میکرد. دوست داشتم دست دراز کنم و کلمات آنها را بچینم و در ذهنم جاساز کنم. کتابهایم را با وسواس خاصی در کتابخانه میچیدم و هر روز جایشان را عوض میکردم. یک روز کتابهای اشعار «فروغ»، «شاملو» و «اخوان ثالث» را اول میچیدم؛ یک روز رمانهایی که دوست داشتم را؛ مثل «کیمیاگر»، «صد سال تنهایی»، «دنیای سوفی» و «ناطور دشت». این کار هر روز تکرار میشد. بازی با کتابها بخشی از سرگرمی ۱۸ سالگی من بود.
در میان کتابهای دوستداشتنیام، نامهای ناآشناتر نیز به چشم میخوردند: «دجال»، «این است انسان»، «مردِ بیوطن» و «مرشد و مارگاریتا». روزهایی میآمد که روی تخت لم میدادم و نمایشنامههای محبوبم را دورم میچیدم و به هرکدام نوک میزدم. کمی «رومئو و ژولیت» میخواندم، بعد میرفتم سراغ نمایشنامههای «اریک امانوئل اشمیت» و گه گاهی نیز از دنیای عجیب «وودی آلن» سر در میآوردم. وقتی حس میکردم هنوز میلم به خواندن تمام نشدهاست، سراسیمهوار بهسراغ کتابخانه میرفتم و صبر میکردم تا یک کتاب خوش بر و رو، مرا به خود بخواند. قرعه به نام هرکدام که میافتاد، آن را برمیداشتم و کاغذهایش را ورق میزدم تا به نقطه اوج داستان برسم. انگار میلی را جستوجو میکردم که دور از دسترس بود و اگر قرار باشد نامی را برای این حس و حال انتخاب کنم، «دیوانگی با کلمات» برازندهاش خواهد بود.
آن روزهای خام جوانی، کتابها مامنی برای ارضای روح جستوجوگر من شده بودند. ذهنم از کلمات بیداد میکرد؛ کلماتی که بهواسطه خواندن کتابهای ژانرهای مختلف، شکلِ رقصی آشفته به خود گرفته بودند. درست است که دهها و شاید صدها کتاب نصف و نیمه خواندهشده از آن روزها برایم به یادگار ماندهاست، اما لذتی را که در آن جستوجوی گستاخانه تجربه کردم، دیگر هیچگاه تکرار نشد.
روایتی دیگر، حالا سی سال دارم…
مثل هر سن دیگری، سی سالگی هم یک عدد است! این جملهی مونولوگِ من دقیقا یک هفته مانده به سی ساله شدنم است. این روزهای آخرِ ۲۹ سالگی مدام با خودم میگویم: مگر قرار است چه اتفاق عجیبی بیوفتد؟ سی سالگی هم قرار است شبیه بیست سالگی باشد…
قبل از نزدیک شدن به عدد ۳۰، آن روزهای خوشِ ۲۵ سالگی یا کمتر، همیشه فکر میکردم سی سالهها دارند پزِ سنشان را میدهند؛ به همین خاطر همیشه میگویند وقتی همسن ما شدی میفهمی! اما راستش را بگویم، حالا که دارم به این عددِ پر از سوال نزدیک میشوم، تغییراتی را درونم احساس میکنم که پیش از این برایم غریبه بود. مثلا دیگر مانند دهه بیستِ زندگی یاغی و تنوعطلب نیستم. نه بهترم و نه بدتر! فقط دارم وارد سنی میشوم که اتفاقات پیرامون برایم معنای متفاوتتری دارند. از تغییراتی که در طرز لباس پوشیدنم، نحوه حرف زدنم، دید و بازدیدهایم و همینطور چیدمان کتابهای کتابخانهام اتفاق افتادهاست، نوید وارد شدن به دهه جدید زندگیام را از همین حالا میشنوم. میدانم در سی سالگی قرار است روزهای جدیدی را تجربه کنم که از همین الان با فکر کردن بهشان، قلبم تندتر میزند و چشمانم میدرخشند. من برای تجربه کردن روزهای جدید آمادهام…
کتابهایم هم با من بزرگ شدهاند
وقتی کتابی را باز میکنم، مقدمهاش را دقیق میخوانم. اگر مترجم جایی یادداشتی گذاشته باشد، حتما مطالعه میکنم. جالب است! حتی ناشر، سال چاپ و فهرست کتاب نیز برایم مهم شدهاست. بهتازگی کتاب را نه فقط برای موضوع جذابش، که برای هدفی که دنبال میکنم میخوانم. این عجیبترین تغییر ناآشنا در عادتِ کتاب خواندن من است.
در ۲۰ سالگی کتابهایی را میخریدم که نامشان به گوشم خورده بود یا قبلا دستِ دوستانم دیده بودم. گاهی نیز براساس لیستِ ۱۰۰ رمان برتر جهان، به سراغ خرید کتاب میرفتم. دلم میخواست همه کتابها را بخوانم و خواندم شبیه یک موسیقی آشفتهی تلفیقی از سبکهای کلاسیک، راک اند رول و متال بود. اما حالا برای انتخاب کتابهایم دقیقتر عمل میکنم. پیش از آنکه از روی شیفتگی جملات ابتداییِ کتابها آنها را انتخاب کنم، به این فکر میکنم که چرا میخواهم آنها را داشته باشم؟ اصلا این کتاب به چه دلیلی باید به کتابخانه من اضافه شود؟ کتابخواندن من در این سالهای نزدیک به سی سالگی، شبیه فیلمِ «بهار، تابستان، پاییز، زمستان…و دوباره بهار» از کیم کیدوک بودهاست. همانقدر متین، عمیق و معنادار.
در این سن و سال دوست دارم همراه با در دست داشتن نوشیدنی مورد علاقهام و نشستن در یک اتاق خلوت، کتاب بخوانم. اگر همراه من به این اتاق بیایید، حتما میتوانید سیر تکاملی کتابهایم را در این ۲۹ سال و اندی ببینید. یک سمت کتابخانه، سمت راست آن، که یادگار دهه ۲۰ زندگیام است، دستنخورده باقیمانده. منطقی بین کتابها نمیبینید! رمانها، کتابهای شعر، کتابهای فلسفه شرق و غرب، کتابهای زبان، داستانهای کوتاه و غیره، با آشفتگی کنار هم قرار گرفتهاند. البته اگر روحیه هیجان، گستاخی و تنوعطلبیِ آن سالها را نداشتم، هیچگاه نمیتوانستم امروز قاطعانه بگویم در کتابها بهدنبال چه سرنخهایی میگردم. به لطفِ ۲۰ سالگیِ پرجنبوجوش بود که من توانستم بسیاری از کتابهای خوبِ جهان را بخوانم.
در سمتِ چپ کتابخانه، آرامشی عمیق حاکم است. کتابها هویت دارند و مشخص است با من رشد کردهاند. اصولا این روزها اگر بخواهم در یک مبحثی عمیق شوم، به خواندن یک کتاب اکتفا نمیکنم؛ بلکه سیر مطالعاتی دارم و از مباحث مقدماتی شروع به خواندن میکنم تا مباحث پیشرفتهتر. البته کتابهایی هم هستند که تنها افتادهاند و در دو سویشان، نشانی از دیگر کتابهای هم مبحث با آنها نیست. این کتابها همانهایی هستند که هنوز برحسب حسِ دلی خریداریشان میکنم. اما در کل یک صدای مشخص از سمت راستِ کتابخانه به گوش میرسد. یک نوایِ همسو با من، که بیشتر شبیه به موسیقی «جاز» یا «سول» است و ریتم دلچسبی دارد.
معرفی کتاب فارنهایت ۴۵۱، به مناسبت «سیسالگی» با کتاب
امروز یعنی بیست و چهارم آبانماه ۱۳۹۹، روز کتاب و کتابخوانی است. در این روز که یک هفته به سی ساله شدن من مانده، دارم کتابی را به اسم Fahrenheit 451 میخوانم. کتاب روایتی از زمانی دارد که تمام کتابهای جهان در حال نابودی هستند. در این جهانِ پرآشوب و خیالی که نویسنده خلق کردهاست، آزاداندیشی، نوشتن کتاب یا خواندن آن جرم محسوب میشود. تخیلِ «ری بردبری» برخاسته از واقعیتیست که از تاریخِ کتابسوزی و نابود کردن کتابها به دست حاکمان نشات میگیرد. پیشینه واقعیِ سوزاندن کتاب به دست کسانی مانند استالین، جرقه نوشتن کتاب فارنهایت ۴۵۱ را در ذهن نویسنده زدهاست. فکرش را بکنید دنیای بدون فکر و کتاب چگونه میتواند باشد؟ دنیایی که لذتِ کتابخوانی جرم محسوب میشود، میتواند به اندازه امروز لذتبخش باشد؟ برای یک آدم در آستانه سی سالگی، کسی که بهدنبال تغییراتِ بزرگتر و بالغتر شدن است، دنیای بدون کتاب شبیه غرق شدن در دریاست. کتاب را خواندم تا یادم بماند برای زندهماندن جهان، کتاب یک معجزهاست.
از سی سالگی خودتان بگویید
اگر سی سالگی خودتان را بخواهید به یک کتاب تشبیه کنید، آن کتاب کدام است؟ از سیسالگی و حسوحالی که تجربه کردهاید بگویید. ما همراه با شما رشد کردیم و در سی سالگی قرار است روزهای بهتری را خلق کنیم.